
- تاریخ ارسال : جمعه 25 بهمن 1398
- موضوعات : مطالب ترسناک ,
- بازدید : 365 مشاهده
داستان ترسناک بزهای غریبه
سال ها پیش عموی من به همراه برادر خانمش برای شرکت در یک مراسم به یکی از روستاهای اطراف رفته بودن که به خاطر طولانی شدن مراسم مجبور میشن دیر وقت به خانه برگردند . مسیر میان دو روستا در حدود پانزده کیلومتر بود و عموی من و برادر خانم اون ، هردو نفر با موتورسیکلت در حال بازگشت به خانه بودند. مسیر روستا هم یک جاده ی باریک و خاکی توی دل کوهستان با صخره و دره های بزرگ و عمیق پوشیده از درختان جنگلی بود . اون موقع از سال درخت ها به خاطر فصل زمستان بدون شاخ و برگ بودند ...

عموم تعریف می کرد که اون شب به خاطر سرما به آهستگی داشتم حرکت میکردم که ناگهان دیدم محمدرضا بهم گفت بهرام این سایه ها چیه لای درخت ها حرکت میکنه ؟!
من هم یه نیم نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : حتما باده !!
کم کم به یک مسیری رسیدیم که درخت ها به جاده خیلی نزدیک بود ، همینطور که میرفتم من و محمد رضا همزمان حرکت هایی را روی درخت ها دیدیم !! یک لحظه سرعت رو کمتر کردم و دیدیم چند تا بز روی درخت ها در حال نگاه کردن به ما هستند . به محمدرضا گفتم اینا چیه !! محمدرضا هم با یک لحنی که توام از ترس بود گفت بهرام نترسیا اینا جن هستن !! با گفتن این کلمه دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد ؛ انگار اون لحظه خواب میدیدم !! گاز موتور رو گرفتم و همزمان با اینکار زیر چشمی هم حواسم به اطراف بود . به محض گاز دادن به موتور دیدم اون بزها هم در حال بالا و پایین پریدن روی درخت و صخره ها و در حال تعقیب ما هستن . بزها دقیقا مثل یک گنجیشک در حال پریدن از یک شاخه به شاخه ی دیگه بودن. هر پرشی که میزدن بیشتر از شش هفت متر میپریدن !! حدودا کمتر از یک کیلومتر به دنبال ما اومدن ، من هم همچنان گاز موتور رو گرفتم و نفهمیدیم کی رسیدیم خونه !!